دو سال از آخرین نوشتهام میگذره، چی شد یهو از اینجا سر در آوردم؟!یک عکس که باید واسه یک مطلب کات میکردم من رو کشوند به مرورگر لپتاپ، جایی که انگار هزار سال بود داشت خاک میخورد.از تیر سال 98 تا الان چی شد؟!لباسهام رو جمع کردیم، رفتیم شهر پدری فیدبک، عروسی گرفتیم، چند ماه خونه مامان زندگی کردیم، خونه گرفتیم، اسبابکشی کردیم، یکی دو ماه نگذشته، تو شهر قبلی من براش موقعیت کاری جور شد، جمع کردیم، اومدیم، کرونا شد، 3 ماه دنبال خونه گشتیم، برگشتیم شهر پدری فیدبک، این بار وسیلههامونم زدیم رو کولمون و اومدیم تو یک خونه جدید.خونهای که حدودا یک ماه طول کشید تا برای من خونه شد، خونهای که کمکم چیدیم، خریدیم، چیدیم، دوباره خریدیم و چیدم و الان تقریبا یک خونه کامله!من بهش رسیدم. ما به هم رسیدیم. چیزی که میدونم خیلیهای حسرت رسیدن بهش رو دارن و آخ که هر لحظه یادش میافتم براشون دعا میکنم.ما به هم رسیدیم، الان تقریبا یک سال و نیمه که هر شب (به جز ماموریتهای گاه و بیگاه و ناتمامش)، شب توی بغلش خوابم میبره و فرداش با بوسههاش بیدار میشم.هر روز منتظرم بیاد که با هم غذا بخوریم، بره بخوابه، بیدار بشه چای عصر رو با هم بخوریم و شب بشه...!زندگی قشنگ ما تو همین روتین خلاصه میشه و اما عشق، معجزه این روتینه!معجزهای که باعث شده هر بار پیام میده من دارم میام خونه از ته قلبم ذوق کنم، ستارههای طلایی خوشبختی تو دلم برقصن و با خوشحالی بهش بگم، خوش اومدی.معجزه است، معجزه است که تکرارش هم قشنگه، که این روزها بیشتر از هرچیزی از خدا ممنونم.دلم میخواست اینجا هنوز رونق داشت و من هر هفته و هر چند روز دوباره مینوشتم. هر بار که به عقب برمیگردم میبینم تنها روزهایی رو زندگی کردم که نوشتم بی صبرانه منتظرم......
ادامه مطلبما را در سایت بی صبرانه منتظرم... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : feedbackoeinak بازدید : 82 تاريخ : پنجشنبه 9 تير 1401 ساعت: 0:22